امیر حسین جان امیر حسین جان15 سالگیت مبارک
کوثر جان کوثر جان ، تا این لحظه: 11 سال و 25 روز سن داره
فاطمه مهربونم فاطمه مهربونم ، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

دستت رو به من بده امیرحسین. بیا بیا...

لبخند یک فرشته

گریه کودک آغاز زندگی است و لبخند او اجازه زندگی . عزیزترینم همیشه لبخند بر لبانت جاری باشد تا بهار قلب من هرگز نمیرد. ...
28 تير 1391

سفر قم - جمکران

 دیروز از صبح توی خونه بند نبودیم. قرار بود با دایی رضا و بچه هاش بریم حرم حضرت معصومه. ساعت ٦ عصر راه افتادیم. توی راه امیرحسین بلند بلند می گفت مامان حرم امام خمینی، حرم رو نشون می داد. آفرین پسر با هوشم. مادر زن دایی دلمه درست کرده بود.  حرم حضرت معصومه خیلی شلوغ بود. امیرحسین گریه می کرد من با مامان میرم. دستش رو گرفتم و با هم رفتیم حرم. بعد سلام و نماز امیرحسین از کنارم دور شد یه دفعه دیدم افتاد و دهنش خون اومد. خیلی گریه می کرد.   آخی عزیزم!! بغلش کرده بودم ... دیگه نمی خواست پیش من بمونه همش با گریه می گفت بابا...بابا... ساعت ده شب رفتیم مسجد جمکران... شلوغ شلوغ بود. برنامه هم داشتند. ...
14 تير 1391

امیرحسین درو باز کن!!!

امروز ظهر امیرحسین خیلی دلش آب بازی می خواست بردمش حموم، کمی آب بازی کنه. شالاپ شلوپ آب بازی. موهاشوکه شامپو می زدم، گفت: مامان ببین من نمی ترسم چشمام بازه!! امروز از شامپو نمی ترسید.  آب بازیمون که تموم شد حوله رو گذاشتم سرش گفتم: بذار اینجا رو آب بکشم بیام وایسا جلو در. درو بستم. توی دلم گفتم: نکنه امیرحسین درو قفل کنه؟! گفتم نه بابا همیشه می ذارمش، قفل نمی کنه. حموم رو آب کشیدم می خواستم  درو باز کنم، واااای من! در قفل بود. هر چی از حموم می گفتم، امیرحسین بیا درو باز کن. هی می اومد قفل رو می چرخوند باز نمی شد. مامانی، درمونو باز کن!! ... مونده بودم توی حموم . امیرحسین هم گریه می کرد. در رو نمی د...
12 تير 1391

متل متل توتوله

دیروز وقتی داشتم کارامو انجام می دادم امیرحسین یادم رفته بود... دیدم داره گریه می کنه و می گه: مامان سرم داره گیج می ره وقتی اومدم پیشش. گریه اش رو بیشتر کرد، بغلش کردم. گفت: مامان سرم داره گیج می ره، شربت پرتغال بده. خندم گرفته بود. گفتم واااای! بیا بریم شربت بدم. لیوان شربت دستش بود گفت: بیا بریم بخوابیم، سرم داره درد می کنه. اومدیم بخوابیم ... قصه... قصه بگو بخوابم. قصه پلنگ صورتی!! قصه که تموم شد. دیگه سر دردش یادش رفته بود. ای شیطون!! وقتی برای امیرحسین شعر می خونم، خوب خوب گوش می ده. ولی بعد چند روز اونو برام میاد می خونه. اتل متل توتوله رو براش خونده بودم. دستمو می زدم رو پاهاش و می خوندم. هر چی می گفتم مامانی حالا شما بخو...
11 تير 1391

خونه خاله معصومه

بازی بازی بازی چقدر بچه ها بازی دوست دارند. هر روز اگه امیرحسین خواب خواب بود، هر چی صداش می کردم بیدار نمی شد. اون روز که خاله معصومه زنگ زد بیایید خونه ما. امیرحسین صبح زود بیدار شده بود. تلفنی با امیرحسین خاله معصومه قرار مداراشون رو گذاشتند. رفتیم خونشون. دوستاشون هم اونجا بودند. برای مریم و امیرحسین ها کلاه گرفتیم. بچه از اینکه پنکه کلاهشون با نور خورشید حرکت می کرد، ذوق می کردند. همش می پریدند حیاط تا چندین باره بخندند.  دخترا با همدیگه بازی می کردند، پسرا هم با هم. خیلی جالب بود وقتی که دوطرف دوست داشتند حرص همدیگه رو در بیارند. دخترها از اینکه پسرها رو بازی نمی دادند ذوق می کردند، پسرا ه...
10 تير 1391

مراسم تعمیر اسباب بازی

امروز من و امیرحسین مراسم تعمیر اسباب بازی داشیم. خیلی از اسباب بازی هامون خراب شده بودند، کلی چسب زدیم و باطری انداختیم تا تونستیم کمی رو به راهشون کنیم. اتوبوس فرمانش و آینه اش افتاده بود، ماشین درش افتاده بود. تفنگمون خراب شده بود. چرخ لوگومون پاره شده بود. هواپیمامون بالهاش در اومده بود... خلاصه همه رو تعمیر کردیم. داشتم بالهای هواپیما رو به زور می انداختم، دیدم امیرحسین وایستاده بالای سرم و با تعجب منو نگاه می کنه، گفتم ببین خرابش کردی، الان نمیره سر جاش. برگشت به من گفت: مامان داری اشتباه می اندازی، جاش اونجا نیست عبقه.  خداای من!!! راست می گفت. چقدر من به خودم فشار آورده بودم. کلی خجالت کشیدم. &...
6 تير 1391

بازی مگنت

امیرحسین وقتی پازلش رو درست کرد، گفت: بابا برام جایزه بگیر. بابا هم ذوق زده زود میره، براش بازی مگنت می گیره. الان چند روزه دارند با هم بازی می کنند. امیرحسین خیلی خوب خودشو با بازی مغناطیس مشغول می کنه و چقدر با دقت درست می کنه. بعدش هم میاره به من میده تا از میله بارفیکس آویزون بکنم تا بچرخه. می چرخه و می چرخه و امیرحسین ذوق می کنه. بعد زود میره تا یه خوشگل دیگه درست کنه. ...
5 تير 1391