دیروز وقتی داشتم کارامو انجام می دادم امیرحسین یادم رفته بود... دیدم داره گریه می کنه و می گه: مامان سرم داره گیج می ره وقتی اومدم پیشش. گریه اش رو بیشتر کرد، بغلش کردم. گفت: مامان سرم داره گیج می ره، شربت پرتغال بده. خندم گرفته بود. گفتم واااای! بیا بریم شربت بدم. لیوان شربت دستش بود گفت: بیا بریم بخوابیم، سرم داره درد می کنه. اومدیم بخوابیم ... قصه... قصه بگو بخوابم. قصه پلنگ صورتی!! قصه که تموم شد. دیگه سر دردش یادش رفته بود. ای شیطون!! وقتی برای امیرحسین شعر می خونم، خوب خوب گوش می ده. ولی بعد چند روز اونو برام میاد می خونه. اتل متل توتوله رو براش خونده بودم. دستمو می زدم رو پاهاش و می خوندم. هر چی می گفتم مامانی حالا شما بخو...